تا هفته پیش شرایط ایجاب میکرد روزی سه فصل گریه کنم
اما الان با اینکه شرایط فرق نکرده بلکه بدترم شده اما گریه نمیکنم
اون زانوی های غمم انداختم اون ور
چقدر یه کتاب یه ادم میتونه تاثیرگذارباشه
چقدر داشتم تو پیله تنهایی خودم دنیارو براخودم جهنم میکردم
اما الان نگاهم دیدم جهان بینیم عوض شده...
لجم میگیره از دینی که تو بچگی تو مدرسه تو جامعه برای ما ساختن دینی که هیچی ازش نمیدونیم جز یسری شعائر
لجم میگیره از کم کاری های فعالین دینی ...از دین پروهان...از متخصصین دینی
لجم میگیره از خودم از دینداریم از کم کاریم
حتی از کتاب راز که این روزها واقعا برام معجزه گر بوده لجم میگیره که اسم کتابشو گذاشته راز انگار چه شاهکاری کرده و چیز به این مهمی رو خودش کشف کرده درحالی که باید بهش گفت برو عامو دین ما 1400سال پیش این حرفارو به ماگفته پیامبر ما قشنگ تر ازتو این حرفاروبه ماگفته اما انقدر ما ضعیفیم و مشکل داریم در انتقال مطالب دینیمون به جامعه باید بیایم وکتابایی مثل کتاب تو و نویسنده های روان شناسای غربی رو بخونیم تا ملتفت بشیم چی به چیه...تا بفهمیم کجای کاریم
اصلا باید علم روانشناسی رو از دین استخراج کرد باید بهترین روان شناسای جهان مسلمون باشن باید همه دین مدار های عالم همه دانشمندان عالم برای رسیدن به هدفشون بیان سراغ اسلام و اصلا برای اینکه ببینند نظرشون درسته اون رو به اسلام عرضه کنند
این روزها بعداز فراغت از کار و یه چرت عصرگاهی میرم رو بالکن مشرف به رشته کوه های بی نظیرویه کتاب قدیمی ومعروف رو میخونم و ازش یادداشت برمیدارم
باخوندنش دل وجیگرم حال میاد و یه نیروی از درونم بهم میگه تو داری بزرگ میشی تو داری میتونی...
گاهی هم موسیقی گوش میدم و سبزی جمع میکنم و چای باطعم گل محمدی نوش میکنم وبه عشق فکر میکنم...
که به قول راندا بایرن نویسنده کتاب راز" در جهان هیچ نیرویی بالاتر از عشق وجود ندارد عاشق بودن و محبت کردن بلندترین امواج و پیام ها رااز درون شما به بیرون مخابره میکند.اگر شما تمامی افکارتان را در عشق خلاصه وجمع کنید وهمه چیز وهمه کس را دوست داشته باشید زندگی شما دگرگون وزیبا میشود..."
زندگی هممون سراسر عشق باد
اینقدر تو حیاط هستم که اذان میگن و همونجا نماز میخونم حتی شام رو هم میبرم رو بالکن حتی پریشب همونجا خوابیدم که ناگفته نماند قندیل بستم و تا صبح لرزیدم ولی می ارزید به دیدن اون آسمون پرستاره...
+دیشب که اجرای مبین از تربت جام رو تو عصر جدید دیدم وقتی وسط اجراش وصل شد به امام رضا...بی اختیار به پهنای صورت غرق در اشک شدم...
چیکار کردی با من رفیق چیکار کردی آقای رئوف که روز به روز دیوونه وار تر عاشقت میشم که روزبه روز بیشتر برات میمیرم و دلم با اسمت میلرزه و میخوام فقط برات بمیرم
البته این هم از رأفت خودته آقاجان وگرنه من اصلا عددی نیستم که بخوام حتی دوستتون داشته باشم
+حوصله خاله زنک بازی های همکارام رو ندارم وقتی شروع میکنند قشنگ میخوام بالا بیارم
از ادمایی گله دارم که خواسته وناخواسته به من صدمات زیادی وارد کردند.
اما میبخشم ... میبخشم همه شونو میبخشم که سبک باشم
اما فراموش...نه
فراموشی کار من نیست دست من نیست
+قرار شد با دختر خاله ام کانال لباس بزنیم:))
مدیونید از ما لباس نخرید(البته هنوزنه به باره نه به دارفقط در حد حرفه)
+چی کار میکنید که احساس مفید بودن کنید احساس تلف نشدن عمر؟
با قران چطور ارتباط برقرار میکنید چطور ازش کمک میگیرید چطور بهش عمل میکنید؟
مفید ترین کار زندگیتون چی بوده تا الان
+وابستگی و امید داشتن به ادم ها حالا هر کسی که میخواد باشه ادم رو ضعیف میکنه باید محکم باشم باید شخصیتی مستقل داشته باشم باید بتونم به تنهایی هرکاری که لازمه بکنم و تنها پشتیبانم رو فقط خدا بدونم...ولی میتونم؟...کاش بتونم :(
این تاوان دل دادگی به مخلوق ها تا تسویه نشه همچنان باید بکشم.
الهی هب لی کمال الانقطاع الیک
+بعد از مدت های مدید از دوران جاهلیت و توبه هوس قر با اهنگ کردم.لعنتی مثل مخدر میمونه همون لحظه حال ادم رو خوب میکنه ولی اعوذو بالله از هر چی قر
منی که حتی خریدن یک جوراب حتی خوردن چای آتیشی تو باغ آقاجون حتی لبخند زدن به یه بچه حتی کیک درست کردن حتی تجربه آشپزی جدید حتی دوش گرفتن زیر آب سرد حتی هم صحبتی با یک رفیق حتی غرق شدن در خیال و تصور آرزوهای برآورده نشده م حتی برنامه ریزی برای خونه تکونی و خیاطی و...اونقدر حال خوب کن بود برام که روزم رو بسازه
اما این روزها هیچ چیز و هیچ کس خوشحالم نمیکنه ...
این روزها که دست به جیب شدم این روزها که نصف روز با همکارام دور همیم این روزها که بچه های گوگول مگولی میبینم و قاعدتا باید غش کنم از این همه خوشی ولی حالم خوب نیست
بی تفاوتی داره من رو پیر میکنه بی تفاوتی به علاقه هایی که داشتم بی تفاوتی به آرزوهام
قبلا ها وقتی میرفتم مدرسه به عنوان کارشناس و با بچه ها سروکله میزدم ذوق میکردم
اما امروز هیچ حسی به هیچ چیزی نداشتم حتی به بالکن بزرگ رو به باغ مدرسه
حتی به اشی که امروز تو محل کار پختیم و من قاعدتا باید ذوق مرگ میشدم اما هیچ حسی نداشتم
حتی به میزی که سفارش دادمو قراره این هفته بیارن و اگر حدیثه سابق بودم لحظه شماری میکردم برای اومدنش امااگر یکسال دیگه هم بیارنش برام فرقی نداره
حتی لباس ساحلی خوشرنگ جدیدم رو درست و حسابی پرو نکردم
حتی عسلی که تازه از کندوهامون به دستم رسیده
حتی گلدونی که تازه توش گل کاشتم
دلم برای هیچکس در حال حاضر تنگ نیست
چند پست وبلاگ قبلیم رو سیو داشتم و خوندم و چقدر تفاوت ایجاد شده در طول چند ماه... درزمان حیات وبلاگ قبلی هم مشکلات زیادی داشتم و حالم خوب نبود اما بی تفاوت نبودم و کوچکترین سوژه ها تبدیل میشد به یه پست پرآب و تاب
این روزها میله های زندان دنیا برام تنگ تر شده این روزها فقط خدا میخوام وبس
+صدای خودمان...
فقط این نکته رو عرض کنم که دماغام به علت حساسیت کاملا کیپه برا همین یه ذره تو دماغی حرف میزنم:))
دلم تنگ تر شده بود از قبل اما این بار که به وقت صلات ظهر روبروی گنبدتان زیر سایه کنار شیخ نخودکی نشستم و جانم محظوظ شد از این ضیافت انگار یک آدم دیگه شدم انگار در آن زمان ضیافت هیچ غمی نداشتم انگار خوشبخت ترین دختر این عالم بودم
آقای رئوف حدیثه سادات اینبار هم از شما خواهش داشت
وقتی میگویند نمک خانه را هم از شما بخواهیم من رئوف رااز شما نخواهم؟؟
اما کم نبوده ضیافت های بی خواسته...ضیافت های قربان صدقه و جانم فدایت و دل و رفیق رئوف و...
اما این روزها حدیثه ای که که جز شما رفیقی نداره حدیثه ای که که جز شما پناهی نداره حدیثه ای که جز امام رضاش دلسوزی نداره پر از خواهشه پرخواسته و پراز امید ...